هنگام كه گريه ميدهد ساز...
مذاكرات آسمان و زمين دست از باران برنمي دارد
"تنهاي دگر منم كه چشمم
طوفان سرشك مي گشايد"
حالا ديگر حتي نه ناي نيايشي، نه نوازش خواهشي...بيهوده مي ريزد بارانها در اين خيابانها
شهر و بي شونه ي تو ديگه قدم نمي زنم
ديگه عطر نفسات از اين خيابون نمياد
مي گويند بالاترين نقطه اين شهر، مه جلوي چشم را گرفته است، غبار...مه...دود...نه همان "مه"
پاهايي كه روي بلندترين نقطه اين شهر،روي خيس ترين زمين اين شهر مي كوبند و آب به آسمان مي رود
شهري كه زير پاست، زيرپاهاي لخت آبي آذين اين شهر لعنتي
"شبيه مه شده بودي
نه مي شد تو را در آغوش گرفت
و نه آن سوي تورا ديد
تنها مي شد در تو گم شد"
هميشه در بيشينه ي برگ و رنگ و رود و باران
آدم در ميانه مذاكرات آسمان و زمين، پر مي كشد
انگار آدم خر شود...

"تنهاي دگر منم كه چشمم
طوفان سرشك مي گشايد"
حالا ديگر حتي نه ناي نيايشي، نه نوازش خواهشي...بيهوده مي ريزد بارانها در اين خيابانها
شهر و بي شونه ي تو ديگه قدم نمي زنم
ديگه عطر نفسات از اين خيابون نمياد
مي گويند بالاترين نقطه اين شهر، مه جلوي چشم را گرفته است، غبار...مه...دود...نه همان "مه"
پاهايي كه روي بلندترين نقطه اين شهر،روي خيس ترين زمين اين شهر مي كوبند و آب به آسمان مي رود
شهري كه زير پاست، زيرپاهاي لخت آبي آذين اين شهر لعنتي
"شبيه مه شده بودي
نه مي شد تو را در آغوش گرفت
و نه آن سوي تورا ديد
تنها مي شد در تو گم شد"
هميشه در بيشينه ي برگ و رنگ و رود و باران
آدم در ميانه مذاكرات آسمان و زمين، پر مي كشد
انگار آدم خر شود...
+ نوشته شده در پنجشنبه سی ام آبان ۱۳۹۲ ساعت توسط شهرآشوب
|
عبور از اینجا که هستیم